داستان کوتاه کادو (قسمت پنجم)
ثروت و دارایی خانواده ی “جیمز دلینگهام یانگ” دو چیز گرانبها بودند که زن و شوهر ، هر دو ، به آنها افتخار می کردند.این دو ثروت یکی ساعت طلای “جیم” بود که از پدرش و او هم از پدر بزرگش به ارث برده بود و دیگری موهای زیبا و بلند “دلّا” بودند.موهای “دلّا” چنان زیبا و دلربا بودند که اگر ملکه ی “سبا” در آپارتمان بغلی زندگی می کرد و “دلّا” موهایش را برای خشک کردن از پنجره می آویخت ، هدایا و جواهرات اعلحضرت در برابر این زیبایی سر تعظیم فرود می آوردند.و ارزش ساعت طلای “جیم” هم چنان زیاد بود که اگر پادشاه “سلیمان” در زیر زمین آن ساختمان گنجینه ای مدفون می داشت و بر در خانه نگهبانی می داد ، هر بار که “جیم” موقع رد شدن از مقابل در ، ساعتش را بیرون می آورد،شاهنشاه از حسادت ریشش را می کند.
و این چنین موهای “دلّا” ،مواج و درخشان، مثل یک آبشار قهوه ای رنگ فرو می ریختند.موهایش که تا زیر زانوانش می رسیدند ، با خود ، جامه ای برای تن او می ساختند.و یکبار که نگران و مضطرب داشت آنها را جمع می کرد ، برای دقیقه ای دودلی و تردید به دلش افتاد و بعد بی حرکت و آرام مکثی کرد.چند قطره اشک روی فرش کهنه ی قرمز رنگ فرو لغزیدند.