داستان کوتاه کادو (قسمت هفتم)
بالاخره آن را پیدا کرد. شکی نداشت که آن هدیه برای “جیم” ساخته شده بود و نه برای کسی دیگر.مثل آن در هیچکدام از فروشگاههای دیگر یافت نمی شد. و او به همه ی آنها سر زده بود و آنها را زیر و رو کرده بود.یک زنجیر طلای سفید؛با طرحی ساده و بی پیرایه ، فقط همان ماده سازنده ی آن ، یعنی طلای سفید ، کافی بود و بس تا ارزشش را نشان دهد و به هیچ زرق و برق و فریبندگی دیگری نیاز نبود- همه ی چیزهای خوب و با ارزش همینطور هستند.واقعا هم ،همین زنجیر برازنده ی ساعت “جیم” بود.ارزشمند و باوقار-وصفی درخور و شایسته ی هر دوتای آنها. بیست و یک دلار بابت زنجیر پرداخت کرد و با هشتادوهفت سنت باقیمانده با عجله راه منزل را درپیش گرفت. “جیم” با داشتن آن زنجیر روی ساعت طلایش ،از این به بعد ، توی هر شرکتی که کار می کرد ، دیگر درباره ی زمان حساس می شد و به آن علاقه نشان می داد.چون ساعت طلا خیلی ارزشمند و باشکوه بود ، بنابر این “جیم” گاهی اوقات به بند چرمی کهنه که به جای زنجیر بسته شده بود نگاه تحقیرآمیزی می کرد.
وقتی “دلّا” به منزل رسید ، شادی و سرخوشی اش اندکی جایش را به تفکر و منطق داد.اتوی فر دهنده ی موهایش را برداشت، اجاق گاز را روشن کرد و دست به کار مرتب کردن و اصلاح آثار مخربی شد که سخاوت عاشقانه اش به بار آورده بود.همیشه این کار ، کار وحشتناکی است ، دوستان عزیز-یک کار بزرگ.