داستان کوتاه کادو (قسمت نهم)
“جیم ” هیچوقت دیر نمی کرد.”دلّا” زنجیر را که توی دستش گرفته بود ، دولا کرد.یک گوشه ی میز نشست، درست نزدیک دری که همیشه “جیم”از آن وارد می شد.بعد صدای قدم هایش را چند پله پایین تر ، توی پاگرد اول ، شنید.برای یک لحظه رنگش مثل گچ سفید شد.او همیشه عادت داشت که چشمانش را می بست و توی دلش درباره ی کارهای روزانه اش دعاهای کوچکی می کرد.و حالا هم همین کار را کرد :”خداجونم… خواهش می کنم کاری کن که اون هنوز فکر کنه من خوشگل ام.”
در باز شد.”جیم ” آمد تو و بعد در را بست.لاغر و تکیده ، خیلی هم جدی به نظر می رسید.مرد بیچاره ؛ فقط بیست و دوسال داشت-و بار یک خانواده را داشت به دوش می کشید!به یک پالتو جدید احتیاج داشت و دستکش هم نداشت.
“جیم ” از در وارد شد.مثل سگی شکاری که برای یک بلدرچین کمین کرده باشد ، بی حرکت ماند.چشمانش روی “دلّا” ثابت ماندند ، و احساسی در آنها بود که “دلّا” نمی توانست درک کند، و او را به وحشت انداخت.عصبانیت و خشم نبود ، شگفتی هم نبود، نفرت هم نبود ، و اصلا هیچکدام از آن احساساتی نبود که “دلّا” خودش را برای آن آماده کرده بود.او فقط داشت با همان حالت عجیب توی چهره اش ، خیره ، به “دلّا” نگاه می کرد.
“دلّا” تکانی خورد ، از مقابل میز بلند شد و به طرف او رفت.