داستان کوتاه کادو (قسمت نهم)
"جیم " هیچوقت دیر نمی کرد."دلّا" زنجیر را که توی دستش گرفته بود ، دولا کرد.یک گوشه ی میز نشست، درست نزدیک دری که همیشه "جیم"از آن وارد می شد.بعد صدای قدم هایش را چند پله پایین تر ، توی
داستان کوتاه کادو (قسمت هشتم)
ظرف چهل دقیقه موهای باقیمانده اش را آرایش کرد و سرش را با فرهای ریز و نزدیک به هم پوشاند، طوری که قیافه و نگاهش ،به طرز شگفت آوری، مثل بچه دبیرستانی های مدرسه گریز شده بود.برای مدتی طولانی ،
داستان کوتاه کادو (قسمت هفتم)
بالاخره آن را پیدا کرد. شکی نداشت که آن هدیه برای "جیم" ساخته شده بود و نه برای کسی دیگر.مثل آن در هیچکدام از فروشگاههای دیگر یافت نمی شد. و او به همه ی آنها سر زده بود و آنها
داستان کوتاه کادو (قسمت ششم)
با عجله کت مندرس و قهوه ای رنگش را پوشید؛کلاه کهنه ی قهوه ای رنگش را روی سر گذاشت و در حالی که به سرعت داشت حرکت می کرد ، دامنش توی هوا چرخی زد ، در را به شدت
داستان کوتاه کادو (قسمت پنجم)
ثروت و دارایی خانواده ی "جیمز دلینگهام یانگ" دو چیز گرانبها بودند که زن و شوهر ، هر دو ، به آنها افتخار می کردند.این دو ثروت یکی ساعت طلای "جیم" بود که از پدرش و او هم از پدر