سرباز باهوش The story of intelligent soldier
ما در این مطلب داستان سرباز باهوش را بعلاوه ی ترجمه ی فارسی آن آورده ایم این داستان ازین قرار است که فرد سرباز جوانی در یك پادگان بزرگ بود. آنها همیشه در طول هفته خیلی سخت كار میكردند، اما آن روز شنبه بود، و همهی سربازان آزاد بودند…
The story of intelligent soldier
Fred was a young soldier in a big camp. During the week they always worked very hard, but it was Saturday, and all the young soldiers were free, so their officer said to them, ‘You can go into the town this afternoon, but first I’m going to inspect you
Fred came to the officer, and the officer said to him, ‘Your hair’s very long. Go to the barber and then come back to me again
Fred ran to the barber’s shop, but it was closed because it was Saturday. Fred was very sad for a few minutes, but then he smiled and went back to the officer
‘Are my boots clean now, sir?’ he asked
The officer did not look at Fred’s hair. He looked at his boots and said, ‘Yes, they’re much better now. You can go out. And next week, first clean your boots, and then come to me
داستان سرباز باهوش
فرد سرباز جوانی در یك پادگان بزرگ بود. آنها همیشه در طول هفته خیلی سخت كار میكردند، اما آن روز شنبه بود، و همهی سربازان آزاد بودند، بنابراین افسرشان به آنها گفت: امروز بعدازظهر شما میتوانید به داخل شهر بروید، اما اول میخواهم از شما بازدید كنم.
فرد به سوی افسر رفت، و افسر به او گفت: موهای شما بسیار بلند است، به آرایشگاه برو و دوباره پیش من برگرد.
فرد به آرایشگاه رفت، ولی بسته بود چون آن روز شنبه بود. فرد برای چند دقیقه ناراحت شد، اما بعد خندید، و به سوی افسر برگشت.
او (فرد) پرسید: قربان، اكنون پوتینهایم تمیز شدند.
افسر به موهای فرد نگاه نكرد. او به پوتینهای فرد نگاه كرد و گفت: بله، خیلی بهتر شدند. شما میتوانی بروی. و هفتهی بعد اول پوتینهای خود را تمیز كن و بعد از آن پیش من بیا!.