داستان کوتاه سربازی (اصل داستان در نسخه انگلیسی سایت)
دو سرباز در يك پادگان بودند. نام اولي جرج بود، و نام دومي بيل بود. جرج گفت: بيل، يك تيكه كاغذ و يك پاكت نامه داري؟
بيل گفت: بله دارم. و آنها را به وي داد.
سپس جرج گفت: حالا من خودكار ندارم. بيل به وي خودكارش را داد، و جرج نامهاش را نوشت. سپس آن را در پاكت گذاشت و گفت: بيل، آيا تمبر داري؟ بيل يك تمبر به او داد.
در آن هنگام بيل بلند شد و به سمت در رفت، بنابراين جرج به او گفت: آيا بيرون ميروي؟
بيل گفت: بله، ميروم. و در را باز كرد.
جرج گفت: لطفا نامهي مرا در صندوق پست بياندازيد، و … . او مكث كرد.
بيل به وي گفت: ديگه چي ميخواهي؟
جرج به پاكت نامهاش نگاه كرد و گفت: آدرس دوست دخترت چيه؟