داستان کوتاه (درخت بد خلق) نسخه اصلی در بخش انگلیسی سایت
روزی روزگاری درخت بدخلقی وجود داشت. او، بزرگترین درخت جنگل بود. و سایهاش را برای هیچچیزی نیاز نداشت. اما این درخت هیچوقت سایهاش را با حیوانات دیگر تقسیم نمیکرد. و اجازه نمیداد که آنها حتی نزدیکش بشوند.
یک سال، پاییز و زمستان بسیار وحشتناک بود. و درخت، بدون برگهایش داشت از سرما میمرد. یک دختر کوچک که آن زمستان رفته بود که با مادربزرگش زندگی کند، آن درخت را در حال لرزیدن یافت. برای همین رفت که یک شال به دست بیاورد که درخت را گرم کند. روح جنگل پدیدار شد و به آن دختر گفت که چرا آن درخت آنقدر تنها بود؛ و چرا هیچکسی کمکش نمیکرد. بااینحال، دختر تصمیم گرفت که شال را روی درخت بیندازد.
فصل بهار بعدی، درخت از سخاوت دختر یاد گرفت. و وقتیکه او کنار تنهی درخت نشست، درخت خم شد و روی دختر سایه انداخت. روح جنگل این موضوع را دید و رفت که به بقیهی حیوانات بگوید. او به آنها گفت که از این به بعد میتوانند از سایهی درخت استفاده کنند. زیرا درخت یاد گرفته بود که داشتن موجوداتی سخاوتمند و مهربان دوروبر خود دنیا را جای بهتری برای زندگی میکند.
Amirmahdi.Ahmadzadeh
2016/06/02عالی بود هم فارسیش هم انگلیسش
negarabi
2016/06/05خیلی قشنگ بود وآموزنده
M
2016/06/02Great!☺
Maryamsoltani
2016/06/02🆗